سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عکس هایی از بزرگان طایفه ناروئی

ariyan khan naroueiژ

آرین خان ناروئی

 

 

malekshah khan narouei

سردار ملک شاه خان ناروئی

 

 

nazar khan narouei

نظر خان ناروئی

 

 

saeid khan narouei

حاجی سعید خان ناروئی

 

 

delaviz narouei

دلاویز خان ناروئی

 

از دوستان محتر تقاضا می شود اگر تصاویری در این زمینه دارند با ما همکاری لازم را داشته باشند باتشکر.



[ شنبه 89/5/23 ] [ 11:50 صبح ] [ ناروئی ]

نظر

تاریخ بلوچ

 



[ یکشنبه 89/5/17 ] [ 12:19 عصر ] [ ناروئی ]

نظر

شیران خان (سر سلسله طایفه شیرزائی)

شجرنامه طایفه شیرزائی

 

سر سلسله این طایفه مردی به نام شیرخان یا سخی شیرخان در عصر خودش از معروفیت خاصی برخوردار بوده به خصوص در مورد نان دهی و زهد و تقوی از وی داستان هایی به جا مانده اما در حال حاضر سند و مدارک زنده ای موجود نیست گویند روزی سخی شیر خان همراه بستگانش که کلا به شغل دام داری و پرورش دام اشتغال داشته اند از محلی به محل دیگر کوچ و در این کوچ بایستی از مناطق کویری و بی آب و علفی گذر کنند از طوایف بلوچ آن زمان که گویا سنجرانی یا گرگیچ بوده اند تصمیم می گیرند  در بین راه در محل بیابانی با لشکریانی شیر خان را غافل گیر که از عهده پذیرایی مهمانانش بر نیاید و جهت وی شرمندگی و سرشکستگی بوجود بیاورند از این رو با تعداد بی شماری در یک منطقه بی آب و علف به کوچ شیرخان ملحق می شوند سخی شیرخان سخاوتمند به بستگانش که آن زمان با آسیاب های دستی گندم آرد می کردند دستور می دهد تمام آرد و آب چوب چادر ها را جمع آوری و با پختن یک عدد نان به نام    « کماچ» که به بلوچی « وری» می گویند و زبع یک نفر شتر جوان که کل گوشت آن شتر هم داخل دیگ های بزرگی به تبخ می رسد از مهمانان ناخوانده اش چنان پذیرایی که نه شیرخان بلکه خود آنان سر افکنده و شرمنده می گردند و قسمت قابل ملاحظه ای از نان و گوشت هم به مصرف نمیرسد و لشکریان فضول باشی با سر افکندگی محل را ترک و از آن روز سخی شیرخان به نام شیرخان یک نانی معروف می گردد دیگر نقل و قولی که از وی شنیده شده در یکی از کوچ هایش در محلی سخت و دشوار آب و آذوقه آنها به اتمام می رسد سر انجام سر صدای همسایگان و بستگانش از تشنگی بلند و اظهار ناراحتی و غوغا و دلتنگی بوجود می آید سر انجام در محل باطلاقی دستور اطراق کوچیان را می دهد سخی شیرخان که عرصه بر اقوام خویش ناگوار می بیند در گوشه ای خلوت پتو روی خودش می اندازد و با خدای خویش به راز و نیاز می پردازد لحظه ای بعد از مرهمت الهی لکه ی ابر سیاهی از طرف قبله نمایان و بر سر کوچیان میریزد و چنان می بارد که تمام زمین های اطراف را آب فرا می گیرد که همسایگان و بستگانش چندین روز به خوشی در آنجا زندگی می کنند از داستان های دیگری که در مورد این مرد بزرگوار تعریف شده است هنگام فرا رسیدن مرگش به خویشان و فرزندانش وصیت می کند بعد از فوتم جسد مرا روی تپه ای که کنار رودخانه است بگذارید پس از اینکه چند عدد کبوتر دور جنازه ام فرود آمداند و پرواز کردند مرا در همان محل به خاک بسپارید . که این کار هم بعد از فوت نام برده به وقوع پیوسته است .

[ جمعه 89/5/8 ] [ 7:11 عصر ] [ ناروئی ]

نظر